loading...
بمب☺خنده
fardin بازدید : 288 شنبه 25 مهر 1394 نظرات (0)

نام رمان : از کدامین صبح طلوع خواهی کرد؟

نویسنده : توسکا۹۸ 

حجم کتاب : ۱٫۶ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK)

ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK

تعداد صفحات : ۱۵۶


سایت انتشار دهنده:bombekhande.ir

خلاصه داستان :

وای اگر پیچشِ من با خَمت … / درد شود تا که به دست آرمت
نوش ِ خودم زهر ِ سراپا غمت … / بیشترش کن که کـَمم با کـَمت
خوب ترین حادثه می دانمت … / خوب ترین حادثه می دانی ام
غسل کن و نیت ِ اعجاز کن … / باز مرا با خودم آغاز کن
یک وجب از پنجره پرواز کن … / گوش ِ مرا معرکه ی راز کن
حرف بزن ابر ِ مرا باز کن …
دیر زمانیست که بارانی ام / قحطیِ حرف است و سخن …
سال هاست ، قفل زمان را بشکن / سال هاست پُر شدم از درد شدن …
سال هاست ظرفیت ِ سینه ی من / سال هاست حرف بزن حرف بزن …
سال هاست تشنه ی یک صحبت طولانی ام …

قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید)

پسورد : www.98ia.com

منبع : wWw.98iA.Com

با تشکر از توسکا۹۸ عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .

 

دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای کلیه ی گوشی های موبایل (نسخه PDF)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)

دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB)

دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)

 

قسمتی از متن رمان :

از جایم برخاستم و بلند گفتم:
_نه..نه..نه..
بابا آهسته پرسید:
_چرا نه دخترم؟
مامان داد زد:
_مسعود،دل به حرف این بچه نده.دست این باشه میخواد صبر کنه تا موهاش مثل دندوناش سفید بشه.
رو به مامان گفتم:
_مامان جان مگه من چن سالمه که اینطوری میگید.بعدشم اگه بچه م چرا میخوای ازدواج کنم؟
بابانگاه ملامت باری به مامان انداخت و بعد رو به من کرد و گفت:
_بشین باباجان باهم حرف بزنیم.
سرجام نشستم.مامان پشت چشمی برایم نازک کرد.نگاهم را از مامان به سمت بابا چرخاندم.
_خب.دلیل نه گفتنت چیه بابا جون؟
_دلیل از این مهم تر که دوسش ندارم؟؟
_خب تو که باهاش برخورد نداشتی.بذار بیان.باهاش هم کلام شو بعد…
چه میدانست…بابا چه میدانست از آن یک سال و اندی..از آن…
دهان باز کردم که چیزی بگویم که مامان گفت:
_پسر به این با کمالاتی.به اون آقایی.عیب رو پسر مردم نذار.من نمیدونم ارکیده..تاحالا هرکی اومد تو گفتی نه و ماهم گفتیم چشم.این بار دیگه نمیذارم ندیده بگی نه…تاحالا اونایی که میومدنو زیاد نمیشناختیم..امااین یکی فرق داره.هم خودشو هم خانوادشو سالهاست که میشناسیم.
بابا رو به مامان گفت:
_فرناز…این دختر باید زندگی کنه.وقتی نخوادش به زور که نمیشه.باید فکر کنه و تصمیم بگیره.
_مگه همه اولش عاشق سینه چاک هم بودن..تو زندگی بالاخره عاشق هم میشن.تو هم اینقد طرف این دخترو نگیر.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • تبلیغات

    آمار سایت
  • کل مطالب : 67
  • کل نظرات : 15279
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 335
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 83
  • باردید دیروز : 13
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 83
  • بازدید ماه : 205
  • بازدید سال : 1,326
  • بازدید کلی : 1,870,846